loading...
فروشگاه اینترنتی 5040
فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 244 سه شنبه 26 آبان 1394 نظرات (0)

روایت دختر جوان از تجاوز قاچاقچیان انسان

کارلا خاسینتو در باغی ساکت و آرام نشسته است. او به گل و گیاه باغ می نگرد و صدای همهمه ی مردم را از پشت پرچین باغ می شنود. کارلا به چشم های من خیره می شود و با صدایی لرزان می ‎گوید: 43200 بار. 

رقم 43200 بار همان رقم تخمینی او در مورد دفعاتی است که توسط قاچاقچیان انسان مورد تجاوز قرار گرفته است. او می گوید که روزی 30 بار، در هفت روز هفته و به مدت چهار سال. 

داستان او روایتگر وقایع تلخ قاچاق انسان در ایالات متحده و مکزیک است؛ اتفاقی تلخ که زندگی هزاران دختر مکزیکی مانند کارلا را تحت شعاع خود قرار داده است.

 قاچاق انسان به تجارتی سودآور بدل شده و مرز هم نمی شناسد. کار تا جایی پیشرفته که شهرهای کشور مکزیک به شهرهای آتلانتا و نیویورک متصل شده اند. انگشت اتهام مقامات ایالات متحده و مکزیک شهری در نواحی مرکزی مکزیک را نشانه رفته است که به عقیده آن ها، مرکز اصلی باندهای قاچاق انسان است. قربانیان زن قاچاق انسان، پیش از ورود به عرصه روسپیگری، به این شهر می روند. نام این شهر «تنانسینگو» است.

 

تجاوز جنسی ، تجاوز به دختر

تنانسینگو، محل تلاقی قاچاقچیان انسان در مکزیک

 جمعیت این شهر حدود 13 هزار نفر است. سوزان کاپج، سفیر بین الملل وزارت امور خارجه آمریکا در بخش مبارزه علیه قاچاق انسان، می گوید که علت اصلی شهرت این شهر بحث روسپیگریِ آن است.

کاپج می گوید: «فعالیت اصلی این شهر همین است. روسپیگری صنعت اصلی شهر است. با این حال، در نواحی کوچکتر روستایی، دختران جوان هیچ اطلاعی از شهرت اصلی شهر تنانسینگو ندارند. بنابراین، آن ها نسبت به مردانی که از این شهر به محل زندگی شان می روند، مشکوک نمی شوند. آن دختران نگون بخت فکر می کنند که آینده ی روشنی با آن شخص خواهند داشت. آن ها فکر می کنند که عاشق شده اند. تقریبا تمام قربانیان قاچاق انسان در این شهر همین داستان را روایت می کنند.»

بدرفتاری از پنج سالگی
کارلا می گوید که از همان سن پنج سالگی مورد سو استفاده قرار می گرفته و مادرش هم چندان اهمیتی به او نمی داده است. او می گوید: «نابهنجاری رفتاری در خانواده ما وجود داشت. من از سن پنج سالگی توسط یکی از اقوام مورد سو استفاده و بدرفتاری قرار می گرفتم.»

او در سن 12 سالگی هدف یک باند قاچاق انسان قرار گرفت؛ مردی که با مهربانی با او صحبت می کرد و اتومبیل زیبایی داشت.

کارلا می گوید که روزی در ایستگاه متروی مکزیکوسیتی منتظر دوستانم بودم که پسربچه ی شیرینی فروشی پیش من آمد و گفت شخصی برای من یک بسته شکلات به عنوان هدیه فرستاده است. کارلا می ‎گوید که پنج دقیقه بعد مردی پیش من آمد و گفت که فروشنده ی خودروهای کارکرده است.

آن مرد از دوران کودکی خود حرف زد و گفت که او هم مورد سو استفاده قرار گرفته است. همین حرف ها بود که یخ ملاقات نسبتا عجیب ما را آب کرد. او مردی مودب و مهربان به نظر رسید. آن ها شماره تلفن همدیگر را گرفتند و یک هفته آن مرد با کارلا تماس گرفت. کارلا سر از پا نمی شناخت. او به کارلا پیشنهاد داد که با خودروی قرمز و سرعتی اش به نزدیکی شهر «پوئبلا» سفر کنند.

کارلا می گوید: «وقتی ماشین او را دیدم، اصلا باور نمی کردم. من از دیدن همچنین ماشینی شگفت زده شده بودم. برایم جالب بود. او به من گفت که سوار ماشینش شوم و دوری بزنیم.»

 

قاچاقچیان انسان ، تجاوز به دختر ، رابطه نامشروع

 

پرچم های سرخ رنگ
آن مرد 22 ساله تقریبا 10 سال از کارلا بزرگتر بود. طولی نکشید که او رضایت کارلا را جلب کرد. کارلا چند شب قبل از آن روز، کمی دیرتر از معمول به خانه رفت، ولی مادرش در را بر روی او باز نکرد.

او می گوید: «روز بعد از تماسش، همراه او رفتم. من سه ماه با او زندگی کردم و او در تمام آن مدت با من با مهربانی رفتار کرد. او عاشق من بود، برایم لباس می خرید، به من توجه می کرد، برایم کفش می خرید، گل، شکلات، هر چه که دوست داشتم برایم می خرید.»

اما همه جا پر از پرچم های سرخ رنگ بود.


کارلا می گوید که آن مرد حدود یک هفته او را در آپارتمان محل زندگی شان تنها گذاشت. اقوام او همراه با چند دختر هر هفته به آپارتمانشان می رفتند. کارلا یک بار شهامت به خرج داد و از آن مرد پرسید که آن ها چه می خواهند که این قدر به آپارتمانشان می آیند. او نیز در جواب صادقانه گفت: «آن ها روسپی هستند.»

کارلا می گوید: «چند روز بعد همه چیز تغییر کرد. او به من گفت که باید وارد این راه شوم و تمام چیزهای مربوط به آن را به من گفت.»

چهار سالِ جهنمی
آن روزها، آغاز چهار سال جهنمی بود. اولین تجربه ی روسپیگری او در شهر گوادالاخارا، یکی از بزرگ ترین شهرهای مکزیک، اتفاق شد. کارلا می گوید: «من از ساعت 10 صبح تا نیمه های شب مشغول این کار بودم. یک هفته آنجا بودیم. خودتان حساب کنید: 20 بار در روز، برای یک هفته. بعضی از مردها به من می خندیدند، چرا که من گریه می کردم. من باید چشمانم را می بستم تا نبینم چه اتفاقی رخ می دهد.»

کارلا به چند شهر دیگر هم رفت. هیچ روز تعطیلی یا استراحتی برای او وجود نداشت. کارلا می گوید که روزی 30 مرتبه باید تن به این ذلت می داد.

فرزند ناخواسته
یک روز پلیس وارد هتل شد. پلیس همه ی مردان را بیرون کرد و درب هتل را بست. کارلا فکر می کرد که شانسشان زده که پلیس برای نجات آن ها سرزده است.

اما او اشتباه می کرد. حدود 30 افسر پلیس وارد آنجا شدند و تمام دخترها و زن ها را به اتاق های هتل بردند و از آن ها فیلم های نامناسب تهیه کردند. افسران پلیس به دختران و زنان گفتند که اگر کاری که آن ها می خواهند را انجام ندهند، فیلم ها را به دست خانواده هایشان خواهند رساند.

 

قاچاقچیان انسان ، رابطه نامشروع ، تجاوز قاچاقچیان

تصور باردار شدن در زندگیِ کابوس وار کارلا بدترین اتفاق ممکن بود

 

کارلا که آن موقع 13 سال داشت، می گوید: «آن ها چندش آور بودند، چون می دانستند سن ما پایین تر از سن قانونی است. ما بزرگ نشده بودیم. چهره های نگران و مضطربی داشتیم. دختری بین ما بود که تنها 10 سال داشت. بعضی از دختران گریه می کردند. آن ها به افسرها گفتند که سنشان خیلی پایین است، اما آن ها توجهی نکردند.»

تصور باردار شدن در زندگیِ کابوس وار کارلا بدترین اتفاق ممکن بود.

او اما در 15 سالگی صاحب یک دختر شد. یکی از دلال های هتل پدر دختر کارلا بود. آن دختر حتی کار را بدتر کرده بود، چرا که کارلا می دانست اگر به امیال و خواسته های آن مرد تن ندهد، او بدون شک بلایی سر دخترش خواهد آورد. آن مرد یک ماه پس از به دنیا آمدن نوزاد، او را از مادرش جدا کرد و کارلا تا یک سالگی دخترش او را ندید.

کارلا خاسینتو در نهایت در سال 2006 و در جریان یک عملیات ضد قاچاق انسان در مکزیکوسیتی آزاد شد.

چهار سال رقت بار سرانجام به پایان رسید. چهار سالی که هر روزش برای او مانند شکنجه بود. او هنگام آزادی همچنان زیر سن قانونی قرار داشت. درست است که او آزاد شده، اما خاطرات و اتفاقات آن چهار سال تا آخرین روز زندگی همراه کارلا خواهد بود.

سی ان ان به طور مستقل بخش هایی از داستان کارلا را تایید می کند. ما پس از آزادی او با گروه «متحد علیه قاچاق انسان» و یکی از مقامات ارشد پناهگاه «مسیر خانه» که پس از آزادی یک سال میزبان کارلا بود، صحبت کرده ایم. به دلیل ماهیت پرونده های قاچاق انسان، بررسی صحت تمام اتفاقات مقدور نیست.

چشمانتان را باز کنید
کارلا در حال حاضر 23 سال دارد. او حامی گردهمایی های ضد قاچاق انسان است و داستانش را در کنفرانس ها و همایش ها تعریف می کند. او در ژوئیه سال جاری میلادی، داستانش را در واتیکان برای پاپ فرانسیس هم تعریف کرد. کارلا در ماه مه در کنگره ایالات متحده حاضر شد و برای آن ها نیز صحبت کرد.

پیام کارلا واضح است: قاچاق انسان و روسپیگری اجباری همچنان در جهان رخ می دهد و آمار آن رو به افزایش است.

او می گوید: «دختران زیر سن قانونی اغفال شده و از خانواده هایشان دور نگه داشته می شوند. گوش دادن به حرف هایم کافی نیست. شما باید درک کنید چه اتفاقاتی در آن چهار سال به سر من آمد و چشمانتان را خوب باز کنید.»

کارلا می گوید که اگر اقدامی صورت نگیرد، هزاران دختر مانند او درگیر باندهای قاچاق انسان شده و هزاران بار مورد تجاوز قرار خواهند گرفت.

تجاوز ، 43200 بار تجاوز به دختر جوان

فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 151 پنجشنبه 21 آبان 1394 نظرات (0)

بابک زنجانی مرد 25 هزار میلیارد تومانی

بابک زنجانی نوسرمایه داری بود که به شدت سوژه یک رسانه های داخلی و خارجی شد و نمادهای سرمایه داری آن نیز به شدت برای مردم مورد توجه بود که از جمله آن می توان به ساعت مچی، انگشتر و دکمه سردست و جت اختصاصی اشاره کرد. 

بابک زنجانی در هفتمین جلسه رسیدگی به اتهامات خود خطاب به معاون دادستان گفت: دلیل اینکه برایتان نوشتم حاضر نیستم ساعت، انگشتر، 4 ماشین و 2 موتور سیکلتم را به نفت بدهید این است که دوست ندارم ماشینم را بیژن زنگنه سوار شود و به مجموعه نفت برسد، این اموال را آتش بنید اما به نفت ندهید.



ساعت مچی بابک زنجانی ، ثروت بابک زنجانی ، دارایی های بابک زنجانی

ساعت بابک زنجانی
ساعت مچی بابک زنجانی ، دارایی های بابک زنجانی ، ساعت بابک زنجانی


در هر حال، نمی توان منکر این شد که بابک زنجانی به تجملات شخصی بسیار علاقه مند بوده چرا که روزنامه انگلیسی زبان "نشنال" چاپ دبی و سایر رسانه ها حتی رسانه های خارج از ایران از ساعت میلیونی و بنز 500 اس ال زنجانی، که بیش از 600 میلیون قیمت دارد، سخن می گفتند. 

در شرایط فعلی اخباری مبنی بر ساعت 500 میلیونی ، انگشتر الماس و خودکار طلای بابک زنجانی به گوش می رسد که در دادگاه همراه او بوده و به مامور زندان تحویل داده است. 

اما مارک ساعت معروف بابک زنجانی، ساعت گران قیمت "پتک فیلیپ 511" است. 

ساعتی که به روایت سایتش 200 هزار فرانک سوییس یعنی در حال حاضر بیش از 500 میلیون قیمت دارد. 

این ساعت که محصول سال 1984 شرکت معروف پتک فیلیپ سوییس است در ایران بسیار کمیاب است، این نوع از ساعت ها که صرفا با سفارش مستقیم سفارش دهنده امکان ساخت و تولد دارد، به مانند انسان دارای شناسنامه بوده و برخی از قطعات آن دست ساز می باشد. 

این شرکت به دلیل ساخت ساعت های بسیار گران قیمت و پیچیده به عنوان پادشاه ساعت شناخته می شود، جواهر های به کار رفته در ساعت های مچی این شرکت، دلیل اصلی قیمت بالای آن می باشد. گرانترین ساعت جهان نیز از آن این شرکت می باشد.

بابک زنجانی ، قیمت و عکس ساعت بابک زنجانی

فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 331 پنجشنبه 21 آبان 1394 نظرات (0)

فیلم کتک زدن کودکان در مهد کودک

روزی نیست که عنوان هایی از این دست در رسانه ها منتشر نشود; درد، شلاق، کودک آزاری. این کلمه های دردناک مربوط به فیلم کودکی است که چند هفته ای به دست کاربران فضای مجازی می چرخد.

بعد از تماس های مکرر مردم با سرویس فضای مجازی باشگاه خبرنگاران ،پیگیر انتشار کلیپی در شبکه های اجتماعی شدیم که در آن نشان داده می شود مردی قوی هیکل در حال تنبیه خشن کودکان است .در پیام هایی که توسط کاربران به اشتراک گذاشته می شود ادعا شده این تصویر مربوط به مرکز بهزیستی یکی از استان های جنوبی کشور است و به تازگی اتفاق افتاده است.
 
کتک زدن کودکان ، فیلم کتک زدن کودکان ، کتک زدن کودکان در بهزیستی
 
اما از آنجا که این کلیپ مدت هاست در حال چرخیدن در شبکه های اجتماعی است موضوع را از مسئولین بهزیستی پیگیری کردیم و متوجه شدیم این اتفاق در ایران رخ نداده و همان طور که از نوع لحن و حرف زدن کودکان پیداست مربوط به کشورهای همسایه با ایران است.
کتک زدن کودکان ، کتک زدن کودکان در بهزیستی ، تنبیه کودکان در مهد کودک
 
 
شاه میر ولدی در گفتگو با باشگاه خبرنگاران جوان گفت این کلیپی که در شبکه های اجتماعی و تلگرام منتشر شد مربوط به ایران نیست و بر اساس چیزی که ما بررسی کردیم مربوط به کشور های خارجی است. البته سازمان بهزیستی معتقد است هرگونه برخورد یا کودک آزاری از طرف ما در کنوانسیون حقوق بشر قابل قبول نیست .

فیلم دردناک تنبیه کودکان 

کتک زدن کودکان ، فیلم دردناک از کتک زدن کودکان

فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 276 سه شنبه 19 آبان 1394 نظرات (0)

ازدواج دختر 11 ساله با یک پیرمرد

دختران کم سن و سال که مجبور هستند در سنین پایین ازدواج کنند قربانی طرز فکر و عقاید عقب افتاده مناطقی هستند که در آن زندگی می کنند. درست در سنینی که این دختران باید به شناخت محیط اطراف و جامعه بپردازند و درس بخوانند و به رشد و بلوغ فکری برسند سر سفره عقد می نشینند و زندگی و سرنوشت آنها تباه می شود. این ظلم بزرگ نتیجه ای جز عقب افتادگی و غیراجتماعی شدن زنان چنین جوامعی ندارد.

از بین مسائل مختلفی نظیر سوء تغذیه، کمبود شیر مادر، بی سرپرستی، بی هویتی فرزندان خارج از ازدواج رسمی، فقدان خدمات بهداشتی و درمانی لازم، فقر آموزشی، بیسوادی، بهره کشی جسمی و جنسی و دهها مورد دیگر، ازدواج کودکان در برخی از کشورها مانند افغانستان و برخی از کشورهای خاورمیانه و قاره آفریقا یکی از مهمترین مسائلی است که گریبان دهها هزار دختر و پسر واقع در سن کودکی را به مخاطره انداخته است که با پیشگیری آن می توان میلیونها کودک را از ورطه فقر و محرومیت رها ساخت.

 

ازدواج دختر 11 ساله با پیرمرد 85 ساله ، ازدواج کودکان ، ازدواج زود هنگام

ازدواج کودک یا ازدواج زودهنگام مربوط به ازدواج با کودک زیر 18سال است. در این میان با وجودی که هر دو جنس پسر و دختر در معرض ازدواج های زودهنگام هستند ولی دختران بیشترین قربانیان این پدیده بشمار می روند.
ازدواج اجباری ازدواجی است که بدون توافق معتبر یکی از طرفین یا هر دو زوج صورت می گیرد و در آن اجبار عاطفی یا بدنی یک عامل اصلی است. از این منظر بدلیل اینکه هر فرد زیر 18 سالی نمی تواند اطلاعات لازم برای یک انتخاب سرنوشت سازی مانند ازدواج را براحتی بدست آورد،
هر ازدواج در بین کودکان علاوه بر زودهنگام بودن، ازدواج اجباری هم محسوب می شود. در برخی از کشورهای آفریقایی مانند نیجر، چاد، مالی، گینه و بورکینافاسو حدود 80 درصد دختران قبل از رسیدن به سن 18 سالگی مجبور به ازدواج کردن می شوند.
نشریه "فارین پالیسی” نگاهی تحلیلی همراه با تصاویر انداخته به این پدیده غمبار و تاسف بار در کشور محروم افغانستان.
 
 
ازدواج غم انگیز دختر 11 ساله افغان را ببینید. ، ازدواج زود هنگام ، ازدواج اجباری

 

حدود 50 میلیون دختر زیر 17 سال در کشورهای در حال توسعه مجبور شده اند متاهل شوند. پدیده ازدواج کودکان در افغانستانبویژه در مناطق روستایی شایع است. 57 درصد از دختران افغان قبل از رسیدن به سن 16 سالگی عروس می شوند و آمار مرگ آنان به علت حاملگی زودرس بسیار بالاست. در عکس فوق سعید محمد 55 ساله با روشن کاظم 8 ساله در مراسم نامزدی دیده می شوند.

 

 
دختر کوچک افغان با مرد 85 ساله ازدواج کرد ، ازدواج اجباری ، ازدواج دختر 11 ساله
 

 

پدر عروس، عبدل کاظم 60 ساله با بیان اینکه راضی به این ازدواج نبوده اما فقرشدید مجبور به رضایت وی برای این ازدواج شده است.فایز محمد 40 ساله با غلام حیدر 11 ساله در روستای دمردر در حال برگزاری مراسم ازدواج هستند. این عکس به عنوان نماد و عکس برگزیده از سوی یونیسف انتخاب و از عکاس آمریکایی آن قدردانی شد امیدوارم لذت برده باشید.


ازدواج تاسف بار دختر 11 ساله افغان ، ازدواج دختر 11 ساله ، ازدواج غم انگیز

 

ازدواج دختر 11 ساله با پیرمرد 85 ساله! + تصاویر

فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 119 سه شنبه 19 آبان 1394 نظرات (0)

مانکن جذاب و زیبای آمریکایی 61 ساله

مانکن سرشناس آمریکایی بخاطر چهره بسیار جوان و اندامش مورد توجه بسیاری از رسانه ها قرار گرفته است زیرا با دیدن این خانممانکن جذاب و زیبای آمریکایی امکان ندارد بتوانید سن او را حدس بزنید.

این مدل سرشناس 61 سال سن دارد!
کریستی برینکلی مدل و بازیگر با سابقه امریکائیست که بخاطر اندام و چهره بسیار جوانش در این سن و سال مورد توجه رسانه ها قرار گرفته است. این مانکن درمورد علت جوان بودنش می گوید که همیشه از جوانی ورزش کرده و هیچوقت دچار افزایش یا کاهش وزن نشده و همواره وزن ثابتی داشته است.

 

مانکن جذاب و زیبای آمریکایی 61 ساله است ، عکس مانکن جذاب و زیبای آمریکایی ، خانم مانکن جذاب و زیبای آمریکایی

 

این مانکن زیبا و جذاب آمریکایی کریستی برینکلی با اینکه 61 سال سن دارد اما هچنان زیبایی چهره و اندامش را حفظ کرده است.

مطمئنا با دیدن چهره کریستی برینکلی Christie Brinkley نمی توانید سن او را حدس بزنید.کریستی برینکلی در سال 1954 در آمریکا به دنیا آمده است و هم اکنون 61 سال سن دارد.او روز گذشته در مراسمی در شهر نیویورک حضور داشت اما چهره بسیار جوان او سوژه بسیاری از حاضرین در این مراسم بود.

پکریستی برینکلی تا کنون یک مرتبه ازدواج کرده است و مادر سه فرزند می باشد.

کریستی برینکلی در اواخر دهه 70 میلادی به عنوان مانکن به شهرت زیادی رسید البته در فیلم های مختلفی نیز بازی کرده است اما بیشتر به عنوان یک مانکن شناخته می شود.

 

عکس مانکن جداب و زیبای آمریکایی را ببینید. ، خانم مانکن جذاب و زیبای آمریکایی ، مانکن سرشناس آمریکایی

 

چهره باورنکردنی مانکن 61 ساله جذاب و زیبای آمریکایی

فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 153 سه شنبه 12 آبان 1394 نظرات (0)


مرسدس بنز s ، بدنه مرسدس بنز

مالک این مرسدس بنز s از یک کیت بدنه خاص برای متفاوت نشان دادن خودروی خود استفاده کرده است.

بازدید : 156 نفر

بدنه عجیب مرسدس بنز s

خودروهای لوکس همیشه جایی برای تغییر و متفاوت بودن دارند چراکه بارها و بارها شاهد خودروهایی بودیم که با تغییراتی چون فیس لیفت،تیونینگ و ... بطور جذاب و منحصر به فرد مالک خودنمایی کرده اند.

عکسی که در این بخش از اتومبیل سایت نمناک میبینید از خودروی بنزیاست که مالک این مرسدس بنز S کلاس از یک کیت بدنه خاص برای متفاوت نشان دادن خودروی خود استفاده کرده است.

مرسدس بنز s ، بدنه مرسدس بنز ، عکس مرسدس بنز

منبع : صبحانه - / ل
فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 106 سه شنبه 12 آبان 1394 نظرات (0)

سرگذشت و داستان جوان ایرانی که گرفتار داعش شده بود

بابک 28 ساله از پای مرگ برگشته و با یادآوری حوادث تلخی مثل مرگ آوارگان و بدرفتاری پلیس ترکیه و ... که در طول مسیر مهاجرت به یونان برایش اتفاق افتاده رنگش مثل گچ سفید می شود. از بی غذایی و بی آبی و خوابیدن روی آسفالت در سرمای جانسوز بیابان می گوید و از اینکه چطور می خواسته اند قیمه قیمه اش کنند! یک ماه می شود از سفر پرخطرش برگشته، با کلی خواهش و اصرار که نامش را برای کسی فاش نمی کنیم و هویتش محفوظ می ماند و ... قرار می گذاریم برای ساعت 11 صبح جلو مغازه خودش در بازار تهران.

سر وقت حاضر می شوم. مغازه شال و روسری فروشی دارد، با ویترینی جذاب، البته برای خانم ها. جلوی در می ایستم تا سرش خلوت شود. مشتری هایش مدام در حال امتحان کردن شال و روسری هستند. پس از چند دقیقه اشاره می کند که آماده ام. کار را به شریکش می سپارد و می آید. اصرار می کند که به کافه ای برویم تا راحت تر گپ بزنیم اما دوست دارم قدم زنان برایم تعریف کند. این طور راحت ترم و کسی هم به حرفمان گوش نمی کند. می خواهم از همان ابتدای تصمیم گیری برای مهاجرت تا بازگشتش به خانه را تعریف کند:

مهاجرتی خطرناک همراه با پناهجویان سوری

«دایی ام در آلمان زندگی می کند، حدود 28 سالی می شود. هر وقت می آید ایران از وضعیت آنجا برایمان می گوید. راستش دوست داشتم یک روزی به اروپا بروم ولی چند ماه پیش که در اخبار دیدم آوارگان و مهاجران سوری از طریق ترکیه به اروپا می روند تصمیم گرفتم که خودم را به منطقه «ادرنه» - شهرمرزی نزدیک به یونان - برسانم و همراه آنان به یونان بروم.

موضوع را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم و قرار شد او هم مرا در این سفر همراهی کند. سه هزار دلار ردیف کردم و به شریکم گفتم که می خواهم به آلمان بروم و اگر برنگشتم حق شراکتم را بدهد به خانواده ام. بعد از اینکه ساک و وسایلم را جمع و جور کردم راهی شدم به سوی استانبول. شهری زیبا و البته خیلی شلوغ، خیابان های استانبول پر از مسافران ایرانی، افغانی و سوریه ای بود. چند روزی را در این شهر گذراندیم و قرار شد به شهر ادرنه برویم. پلیس تردد اتوبوس ها را به این شهر ممنوع کرده بود. چاره ای نداشتیم جز اینکه با تاکسی ادامه سفر بدهیم. با 250 دلار خودمان را رساندیم به شهر مرزی «کشان» که فکر کنم یک ساعت و نیم راه بود، حدود ساعت 6 عصر رسیدیم. به دنبال مسافرخانه ای می گشتیم که شب را آنجا بمانیم.

زبان ترکیه ای را خوب بلدم ولی با هرکس صحبت می کردم متوجه می شدند که ترکیه ای نیستم، به خاطر اینکه نمی توانستم با لهجه خودشان حرف بزنم. چند نفری از من پرسیدند اهل کجا هستی؟ اگر سوریه ای هستی هیچ کمکی نمی کنند و باید سریع آنجا را ترک کنیم ولی اگر ایرانی هستیم می توانند ما را از طریق رودخانه مرزی به یونان رد کنند.

آنجا هرکس قیمتی می داد؛ از هزار تا دو هزار دلار. راستش مانده بودیم قبول کنیم یا نه. به هر حال ما آمده بودیم که برویم. با یکی قول و قرار گذاشتیم که نفری 1500 دلار بگیرد و ما را بدون خطر از رودخانه کم عرض ولی خروشان و پر عمق رد کند.

تا جنگل نزدیک مرز راهی نبود و راه بلد اصرار می کرد که باید یک شب را در جنگل بمانیم. راستش در غربت اعتماد کردن کار بیجایی است. راه بلد چهره غلط اندازی داشت و ترسیدیم که برود و با چند نفر دیگر برگردد و چندهزار دلارمان را سرکیسه کند. به همین خاطر قبول نکردیم، همان شب تصمیم گرفتیم خودمان را به ادرنه برسانیم تا با مهاجران سوری به سمت مرز برویم. هیچ اتوبوس و «دون»ی حق رفتن به مناطق مرزی نداشت و البته پلیس می دانست کسانی که به سوی مرز می روند اهل این کشور نیستند و برای مهاجرت به اروپا آمده اند. دوباره تاکسی گرفتیم و به ادرنه رفتیم. دو ساعتی در راه بودیم تا اینکه به ترمینال رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. شب را در همان ترمینال صبح کردیم. ساعت 9 صبح به سوی پلی یک کیلومتری که مرز بین یونان و ترکیه بود رفتیم ولی پلیس جلویمان را گرفت. راه بسیار کمی داشتیم تا یونان اما نشد.»

با حسرت می گوید "ای کاش پلیس اجازه خروج می داد، تا این همه سختی و بدبختی نمی کشیدیم". بعد ادامه حرفش را می گیرد:

«به مأموران پلیس گفتیم ما گردشگر هستیم و می خواهیم برویم از پل بازدید کنیم ولی اصرارمان نتیجه ای نداد و دست آخر رفتیم و گفتیم که ایرانی هستیم و می خواهیم برویم یونان. آنها هم ما را سوار ماشینشان کردند و گفتند که بهتر است از مرز دیگری برویم چون آن طرف، مرزبانان یونانی ایستاده اند و به هرکس که غیرقانونی وارد خاکشان شود تیراندازی می کنند.

بعد با هم صحبت کردند و گفتند که مسیر خطرناک است و بهتر است برویم استانبول و برگردیم ایران. آنها ما را به ترمینال رساندند که برگردیم. توی ترمینال حدود دو هزار سوری بودند که می خواستند پیاده بروند سمت یکی از مرزهایی که احتمال موفقیت برای رفتن به یونان زیاد بود. ما هم همراهشان رفتیم. به دوستم گفتم که تو ترکیه ای بلد نیستی و من هم عربی؛ پس بهتر است ادای لال ها را دربیاوریم تا کسی متوجه نشود ما ایرانی هستیم. می دانستیم راه طولانی در پیش داریم. از قبل آجیل، شکلات، کاکائو و بیسکویت و نان داخل کوله هایمان گذاشته بودیم. همراه پناهجویان پیاده راه افتادیم و رفتیم. سه شبانه روز توی راه بودیم. روزها راه می رفتیم و غروب هرکجا بودیم، می ماندیم تا صبح. روزها خیلی گرم بود و شب ها هم خیلی سرد. زن و مرد و پیر و جوان و کودک شب ها کنار هم می خوابیدند تا با گرمای بدن همدیگر گرم بمانند و از سرما خشک نشوند. خبری از دستشویی و حمام و کمک مسئولان ترکیه ای هم نبود. جلوی کاروان ما سه اتوبوس خالی با چند ماشین پلیس بود تا ما را در کنترل خود داشته باشند.

بالاخره بعد از سه روز رسیدیم به مرز. آنجا دسته دیگری پلیس ایستاده بودند و اجازه خروج نمی دادند و مدام می گفتند باید خودمان را به کمپی که چهار کیلومتر آنطرف تر هست برسانیم. مثل اینکه آنجا هم چند هزار نفری بودند که می خواستند در صورت اجازه اتحادیه اروپا وارد یونان شوند. البته درصورتی که به آنها ملحق می شدیم، کار برای من و دوستم سخت می شد چون که باید پاسپورت نشان می دادیم و به زبان عربی هم تسلط می داشتیم.

به هرحال پناهجویان قبول نکردند به آن کمپ بروند و اصرار داشتند که باید از این مرز خارج شوند. چهار روز آنجا ماندیم و در این چند روز سوری ها با شعار دادن یا برهنه شدن و حتی درگیری با پلیس می خواستند از مرز عبور کنند ولی تلاششان نتیجه ای نداشت. جیره آب و غذای من و دوستم تمام شد و هیچی نداشتیم برای خوردن. حتی خواهش های من از مأمور پلیس برای گرفتن یک بطری آب به جایی نرسید. می گفت دستور آمده به ما هیچ کمکی نکنند. با این وضعیت سخت که خیلی از مردم حالشان بد می شد و از حال می رفتند و کارشان به بیمارستان می کشید، دوستم تصمیم گرفت برگردد. حالش بد بود و تحمل این وضعیت برایش خیلی خیلی سخت بود و رفت.»

حرف هایمان به درازا کشیده بود و حواسمان نبود که دوبار بازار را بالا و پایین کرده ایم. حالا به جلو مغازه اش رسیده ایم. بابک داخل مغازه می رود تا ببیند چه خبر است و بعد صدایم می کند که مشتری در مغازه نیست و بهتر است گپمان را آنجا ادامه دهیم.

غافلگیر شدن از سوی داعشی های نفوذی

روی میز کلی روسری و شال ریخته که باید مرتب شود و تا بخورد و برود توی قفسه. او در حالی که یک به یک شال ها را مرتب می کند، ادامه می دهد: «یک ساعت از رفتن دوستم نمی گذشت که از تشنگی توانی برایم نمانده بود. روی زمین دراز کشیده بودم که دیدم مردی بطری به دست به آنهایی که حالشان خوب نیست جرعه جرعه آب می دهد. خودم را به او رساندم. بعد از اینکه جرعه ای آب خوردم و به طرف کوله پشتی ام برمی گشتم. مردی با ریش بلند و سبیل تراشیده از من به عربی پرسید که اهل کجا هستم، بعد با دستش خانه ای را روی هوا ترسیم کرد که وطنم کجاست؟ راستش از شدت ترس دست و پایم با آن حال نزارم می لرزید. خودم را به لال بودن زدم و روی هوا نقشه جمهوری آذربایجان را ترسیم کردم. چیزی نفهمید و مرا پیش سه جوان که لال بودند، برد. آنها با ایما و اشاره از من سؤال کردند و من چون آشنایی با این علامت ها نداشتم نتوانستم جواب بدهم و لو رفتم که من لال نیستم. آن مرد با خشونت یقه ام را گرفت و سرم داد کشید. مدام می گفت ایرانی، ایرانی؟ من می گفتم نه، آذربایجانی، آذربایجانی! با شنیدن صدای مرد عرب 20 - 30 مرد عرب زبان که قیافه شان خوفناک بود دورم جمع شدند.

آنها را در طول مسیر بارها دیده بودم، زن و بچه ای همراهشان نبود. به ترکی گفتم که می خواهم به اروپا بروم. یکی از آنها که ترکیه ای بلد بود از من پاسپورتم را خواست و من به دروغ گفتم، ندارم. بعد ادامه داد که اگر پاسپورتی از داخل کوله ام پیدا کند مرا برهنه خواهد کرد و سرم را خواهد برید. چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم. گذرنامه را از داخل جیب جلویی کوله درآوردم و تحویلش دادم. وقتی برایشان مشخص شد ایرانی ام، سر و صدایی بلند شد که کم مانده بود سکته کنم. پیش خودم گفتم بابک، کارت تمام است و چند دقیقه دیگر سرت را بیخ تا بیخ می بُرند. در همان چند لحظه به گذشته ام، به آینده ای که پیش خودم همیشه تصور می کردم، به پدر و مادر و خانواده ام که مرا دیگر نخواهند دید فکر می کردم که مرد سوری پرسید می دانی ما سَلَفی هستیم؟

با شنیدن سَلَفی، برق از سرم پرید و مطمئن شدم که کارم تمام تمام است. گفتم نه به خدا. من چهار شبانه روز می شود که با شما می آیم تا به یونان و از آنجا پیش دایی ام به آلمان بروم. گفت دروغ می گویی و تو نفوذی نیرو های اطلاعاتی هستی! به بغض افتادم و گفتم نه من مهاجرم و می خواهم برای ادامه زندگی به اروپا بروم.»

بابک حرف هایش را قطع می کند و آب می نوشد و می نشیند روی چهارپایه و عرق سردی را که روی پیشانیش نشسته پاک می کند. انگار هنوز هم یادآوری این خاطرات برایش آزاردهنده است و ترسناک.

نجات از دست تکفیری ها

«بین مردهای سوری که قیافه شان به داعشی ها شبیه بود بحث شده بود و حرف هایی مثل ذبح، اعدام، قطع رأس و ... می زدند که نفسم را به شماره انداخت. مردی که ترکیه ای بلد بود به من گفت این چند نفر داعشی هستند و برای نفوذ به اروپا می روند و تصمیم دارند تو را بکشند. کمی عقب تر بایست تا ببینم می توانم نجاتت بدهم یا نه؟ آرام آرام خودم را عقب کشاندم ولی در آن بیابان مگر راه فراری بود؟ پلیس هم فاصله زیادی با ما داشت و کاری هم از دستشان برنمی آمد.

مرد سوری آن جمعیت را همراه خود چند ده متری آن طرف تر برد و مشغول صحبت با آنها شد. پس از چند دقیقه معلوم شد اختلاف دارند و با هم دعوا می کنند به حدی که دست به یقه شدند. هر از گاهی با غضب به من نگاه می کردند و هر نگاه آنها چند کیلو از وزنم را کم می کرد. انگار یک پادگان سرباز توی دلم رژه می رفتند. بعد از 10 دقیقه طرفم آمد و با خشم و عصبانیت گفت شانس آورده ام. گفت مردان داعشی می خواستند مرا به قتل برسانند و او آنها را متقاعد کرده که این کار باعث می شود پلیس بهداعشی بودن آنها شک کند. پاسپورتم را به طرفم پرت کرد و گفت بدو تا جایی که می توانی، چون این جماعت دست بردار نیستند و هر فرصتی به دست بیاورند حتماً تو را خواهند کشت. پاسپورتم را برداشتم و در حالی که نگاهم به نگاه داعشی ها بود فقط دویدم. فکر کنم یک ساعتی از ترس دویدم. از شانس بد، ماشینی هم رد نمی شد که سوارم کند. چند ساعتی پیاده روی کردم تا اینکه صدای ماشینی شنیدم.

تشنگی امانم را بریده بود و اگر در جاده می ماندم حتماً خوراک گرگ ها می شدم. وقتی نور ماشین را در سیاهی شب دیدم وسط جاده ایستادم تا راننده توقف کند که همین کار را هم کرد. ماشین هلال احمر ادرنه بود.

با زبان ترکی از آنها خواهش کردم مرا هم به شهرشان ببرند. وقتی به من آب دادند و کمی جان گرفتم توضیح دادم که چه بلایی سرم آمده است. راننده و تیم پزشکی از تعجب شاخ درآورده بودند که خدا به من رحم کرده که کشته نشده ام چون جسدهای زیادی را در این چندماه پیدا کرده اند که در این مسیر به قتل رسیده بودند.»

امتحان شانس این بار از دریا

وقتی به ترمینال رسیدم از آنجا با 40 دلار رفتم استانبول. یکی دو روز ماندم و استراحت کردم. توی هتل به سرم زد این بار از دریا بروم. با خودم گفتم من که تا اینجا آمده ام و تا چند قدمی مرگ هم رفته ام، حالا یک بار هم دریا را انتخاب کنم. فردای آن روز رفتم مرکز شهر. جمعیت زیاد بود. بیشتر از خود مردم استانبول، افغانی ها و سوری ها بودند. البته ایرانی ها را هم می شد پیدا کرد. 100 تا قاچاقچی و مسافرپران جلو آدم را می گرفتند که حاضرند شما را به اروپا ببرند.

بعضی از آنها ادعا می کردند با شش هزار دلار و با جعل پاسپورت آن هم تضمینی، مسافران را هوایی به اروپا می فرستند. بعضی هم با قایق های لاستیکی بزرگ موتوردار نفری 1500 دلار می گرفتند و مسافران را به یکی از ساحل های یونان می بردند که این کار با آب مواج و سردی که دریا داشت ریسکش زیاد بود و پشیمان شدم. البته اخبار ترکیه نشان می داد، برخی از این قایق ها که بیشتر از ظرفیت مهاجر سوار کرده بودند به خاطر طوفان در دریا غرق شده اند. من چاره ای نداشتم جز برگشت به خانه.

- پشیمانی از بازگشت؟

نه، ولی دوست داشتم می رفتم.

- چقدر درس خوانده ای؟

فارغ التحصیل رشته برق هواپیما هستم.

- پس چرا در رشته خودت کار نمی کنی؟

(در جوابم می خندد.)

- درآمد شال و روسری چطور است؟

برای این 9 متر مغازه ماهی 16 میلیون تومان کرایه می دهم. ته درآمدمان چقدر می خواهد بشود که آن هم تقسیم بر دو شود!

- هنوز دوست داری مهاجرت کنی؟

بله. اگر فرصت پیدا کنم.

- با داعشی ها؟!

خدا نکند. آن دفعه هم ناخواسته با آنها همسفر شده بودم. خدا رحم کرد که زنده ماندم، مدیون دعاهای مادرم هستم.

در دلم می گویم مهندس برق هواپیما! به مادرت بگو دعا کند همین جا عاقبت به خیر شوی وگرنه تو تنها یک چشمه اش را دیده ای

فروشگاه اینترنتی 5040 بازدید : 308 دوشنبه 11 آبان 1394 نظرات (0)

عکس گرفتن از زن برهنه روی پشت بام برای تبلیغات

زنی برهنه بر روی پشت بام یکی از ساختمان های بلند لندن به مدت 4 ساعت نشسته بود تا تنها یک عکس از او برای کاری تبلیغاتی در یک قطعه هنری گرفته شود.

عکس زن برهنه ، عکس زن ، عکس زن برهنه

عکس زن برهنه روی پشت بام

زن برهنه برای گرفت عکس تبلیغاتی 4 ساعت روی شیروانی پشت بام نشست

این زن  توسط یکی از عکاسان انگلستان به نام پاپی جکسون برای کار تبلیغاتی یک قطعه عکس هنری ساعتها با بدنی کاملا برهنه در پشت بام خانه ای در شرق لندن نشسته بود .

عصر یکی از روزهای غیرتعطیل زمانی بود که از طرف این عکاس تبلیغاتی انتخاب شده بود. شرایط زشت نشستن زن برهنه روی شیروانی پشت بام یک خانه توجه بسیاری از رهگذران را به خود جلب کرد و همین موجب انتشار تصاویر این زن برهنه در شبکات اجتماعی لندن شد.

 عکس زن برهنه ، عکس زن برهنه ، عکس برهنه زن

عکس زن برهنه نشسته روی شیروانی

تعداد صفحات : 16

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 3642
  • کل نظرات : 119
  • افراد آنلاین : 108
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 304
  • آی پی دیروز : 187
  • بازدید امروز : 692
  • باردید دیروز : 293
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 3,235
  • بازدید ماه : 17,170
  • بازدید سال : 140,256
  • بازدید کلی : 2,213,407